داستان انگلیسی
چند داستان انگلیسی بسیار زیبا به همراه ترجمه فارسی براتون قرار دادیم.
اگه داستان زیبایی داشتید برامون بفرستید که بزنیم داخل وب سایت(به اسم خودتون)
برای دیدن داستانها به ادامه مطلب بروید:
My mom only had one eye
My mom only had one eye. I hated her… she was such an embarrassmen
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, “EEEE, your mom only has one eye!”
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…
So I confronted her that day and said, ” If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die?!!!”
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟
My mom did not respond…
اون هیچ جوابی نداد….
I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی…
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بیخبر
I screamed at her, “How dare you come to my house and scare my children!” GET OUT OF HERE! NOW!!!”
سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, “Oh, I’m so sorry. I may have gotten the wrong address,” and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد: ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن که اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
“My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see……..when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
مادری که یک چشم داشت و پسرش خجالت میکشید!
a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو
Miss Williams
Miss Williams was a teacher, and there were thirty small children in her class. They were nice children, and Miss Williams liked all of them, but they often lost clothes
It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers always sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves. They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their gloves in the pockets of their coats
Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves are these?', but no one answered
Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him
'Yes, miss,' he answered, 'but those can't be mine. I've lost mine'
خانم ویلیامز یک معلم بود، و سی کودک در کلاسش بودند. آنها بچههای خوبی بودند، و خانم ویلیامز همهی آنها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ی خود را گم می کردند.
زمستان بود، و هوا خیلی سرد بود. مادر بچه ها همیشه آنها را با کت گرم و کلاه و دستکش به مدرسه می فرستادند. بچه ها صبح داخل کلاس می آمدند و کت، کلاه و دستکش هایشان در می آوردند. آن ها کت و کلاهشان را روی چوب لباسی که بر روی دیوار بود میگذاشتند، و دستکش ها را نیز در جیب کتشان می ذاشتند.
سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ویلیامز یک جفت دستکش کوچک آبی بر روی زمین پیدا کرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، این دستکش چه کسی است؟ اما کسی جوابی نداد.
در آن هنگام به دیک نگاه کرد و از او پرسید. دیک، دستکش های تو آبی نیستند؟
او پاسخ داد. بله، خانم ولی این ها نمی تونند برای من باشند. چون من برای خودمو گم کردم.
The Loan
Two friends, Sam and Mike, were riding on a bus. Suddenly the bus stopped and bandits got on.
The bandits began robbing the passengers. They were taking the passengers’ jewelry and watches. They were taking all their money, too. Sam opened his wallet and took out twenty dollars. He gave the twenty dollars to Mike Why are you giving me this money?” Mike asked Last week I didn’t have any money, and you loaned me twenty dollars, remember?” Sam said. “Yes, I remember,” Mike said. " I’m paying you back,” Sam said
قرض
دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند. آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند.
سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد. او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پول را به من می دهی؟» سام جواب داد: «یادت می آید هفته گذشته وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس می دهم.
داستان پند آموز
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگمنتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود..
As she would need towait many hours, she decided to buy a book to spend her time. She also bought a packet ofcookies.
باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیمامدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره وبا مطالعه کتاب این مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید...
She sat downin an armchair, in the VIP room of the airport, to rest and read in peace.
اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی کهمخصوص افراد مهم بود. تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.
Beside the armchair where the packet ofcookies lay, a man sat down in the next seat, opened his magazine and started reading.
کنار دستش .اون جایی که پاکت شیرینی اش بود.یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن مجله ایکه با خودش آورده بود ..
When she took out the first cookie,the man took one also.
She felt irritated but said nothing. She just thought:
“What a nerve! If I wasin the mood I would punch him for daring!”
وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه همیه دونه ورداشت ..خانومه عصبانی شد ولی به روی خودش نیاورد..فقط پیش خودش فکرکرد این یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم
For each cookie she took, the mantook one too.
This was infuriating her but she didn’t want to cause a scene.
هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکیور میداشت .دیگه خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمیخواست باعث مشاجره بشه
When only one cookie remained, she thought:“ah... What this abusive man do now?”
Then, the man, taking the last cookie, dividedit into half, giving her one half.
وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومهفکر کرد..اه . حالا این آقای پر رو و سواستفاده چی چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟آقاهههم با کمال خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد ونصفشو داد خانومه ونصف دیگه شو خودش خورد..
Ah! That was too much!
She was much tooangry now!
In a huff, she took her book, her things and stormedto the boarding place.
اه ..این دیگه خیلی رو میخواد...خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد. در حالی که حسابی قاطی کرده بود..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیما
When she sat down in her seat, inside theplane, she looked into her purse to take her eyeglasses, and, to her surprise, her packet of cookies was there, untouched, unopened!
وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما ..یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو برداره..که یک دفعه غافلگیر شد..چرا؟ برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بودتوی کیفش هست .<<.دست نخورده و باز نشده>>
She felt so ashamed!! She realized that she was wrong...
She had forgotten that hercookies were kept in her purse
فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی رووقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود.
The man had divided his cookies with her, withoutfeeling angered or bitter.
اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کردهبود
...while she had been very angry, thinking that she was dividing her cookieswith him.
And now there was no chance to explain herself...nor to apologize.”
در زمانی که
اون عصبانی بود و فکر میکرد که در واقع اون آقاهه است که داره شیرینی هاشو میخوره و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از اون آقا رو نداره
A little girl asked her father دختر کوچولویی از پدرش سوال کرد"چطور نژاد انسانها بوجود آمد؟" The Father answered "God made Adam and Eve; they had children; and so all mankind was made" پدر جواب داد"خدا آدم و حوا را خلق کرد, آنها بچه آوردند سپس همه نوع بشر بوجود آمدند" Two days later the girl asked her mother the same question. دو روز بعد دختره همون سوال را از مادرش پرسید . The mother answered مادر جواب داد "سالها پیش میمونها وجود داشتنداز اونها هم نژاد انسانها بوجود اومد." The confused girl went back to her father and said " Daddy, how is it possible that you told me human race was created God and Mommy said they developed from monkeys?" دختر گیج شده به طرف پدرش برگشت و پرسید"پدر چطور این ممکنه که شما به من گفتین نژاد انسانها را خدا خلق کرده است و مامان گفت آنها تکامل یافته از میمونها هستند؟" The father answered "Well, Dear, it is very simple. I told you about my side of the family and your mother told you about her." پدر جواب داد " خوب عزیزم خیلی ساده است .من در مورد فامیلهای خودم گفته ام و مادرت در مورد فامیلهای خودش!!" |
دزدی از بانک
A man with a gun goes into a bank and demands their money.
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.
Once he is given the money, he turns to a customer and asks, 'Did you see me rob this bank?'
وقتی پول ها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
The man replied, 'Yes sir, I did.'
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.
The robber then shot him in the temple , killing him instantly.
.سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت
He then turned to a couple standing next to him and asked the man, 'Did you see me rob this bank?'
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آن ها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
The man replied, 'No sir, I didn't, but my wife did!'
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید.
Moral - When Opportunity knocks.... MAKE USE OF IT!
نکته اخلاقی: وقتی شانس در خونه شما را میزند. از آن استفاده کنید!
داستان زیبا
I was walking down the street when I was accosted by a particularly dirty and shabby-looking homeless woman who asked me for a couple of dollars for dinner.
در حال قدم زدن در خیابان بودم که با خانمی نسبتا کثیف و کهنه پوششی که شبیه زنان بی خانه بود روبرو شدم که از من 2 دلار برای تهیه ناهار درخواست کرد.
I took out my wallet, got out ten dollars and asked, 'If I give you this money, will you buy wine with it instead of dinner?'
من کیف پولم را در آوردم و 10 دلار برداشتم و ازش پرسیدم اگر من این پول را بهت بدم تو مشروب بجای شام می خری؟!
'No, I had to stop drinking years ago' , the homeless woman told me.
نه,من نوشیدن مشروب را سالها پیش ترک کردم,زن بی خانه به من گفت.
'Will you use it to go shopping instead of buying food?' I asked.
ازش پرسیدم آیا از این پول برای خرید بجای غذا استفاده می کنی؟
'No, I don't waste time shopping,' the homeless woman said. 'I need to spend all my time trying to stay alive.'
زن بی خانه گفت:نه, من وقتم را یرای خرید صرف نمی کنم من همه وقتم را تلاش برای زنده ماندن نیاز دارم.
'Will you spend this on a beauty salon instead of food?' I asked.
من پرسیدم :آیا تو این پول را بجای غذا برای سالن زیبایی صرف می کنی؟
'Are you NUTS!' replied the homeless woman. I haven't had my hair done in 20 years!'
تو خلی!زن بی خانه جواب داد.من موهایم را طی 20 سال شانه نکردم!
'Well, I said, 'I'm not going to give you the money. Instead, I'm going to take you out for dinner with my husband and me tonight.'
گفتم , خوب ,من این پول را بهت نمیدم در عوض تو رو به خانه ام برای صرف شام با من و همسرم می برم.
The homeless Woman was shocked. 'Won't your husband be furious with you for doing that? I know I'm dirty, and I probably smell pretty disgusting.'
زن بی خانه شوکه شد .همسرت برای این کارت تعصب و غیرت نشان نمی دهد؟من می دانم من کثیفم و احتمالا یک کمی هم بوی منزجر کننده دارم.
I said, 'That's okay. It's important for him to see what a woman looks like after she has given up shopping, hair appointments, and wine.'
گفتم:آن درست است . برای او مهم است دیدن زنی شبیه خودش بعد اینکه خرید و شانه کردن مو و مشروب را ترک کرده است!
پسر بچه
There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.
The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.
He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.
Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.
The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.
You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”
زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.
روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.
او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.
سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.
داستان جک
Jack worked in an office in a small town. One day his boss said to him, 'Jack, I want you to go to Manchester, to an office there, to see Mr Brown. Here's the address.'
Jack went to Manchester by train. He left the station, and thought, 'The office isn’t far from the station. I'll find it easily.'
But after an hour he was still looking for it, so he stopped and asked an old lady. She said, 'Go straight along this street, turn to the left at the end, and it's the second building on the right.' Jack went and found it.
A few days later he went to the same city, but again he did not find the office, so he asked someone the way. It was the same old lady! She was very surprised and said, 'Are you still looking for that place?'
جک در شهر کوچکی در یک اداره کار میکرد. روزی رییسش به او گفت: جک، میخواهم برای دیدن آقای براون در یک اداره به منچستر بروی. این هم آدرسش.
جک با قطار به منچستر رفت. از ایستگاه خارج شد، و با خود گفت: آن اداره از ایستگاه دور نیست. به آسانی آن را پیدا میکنم.
اما بعد از یک ساعت او هنوز به دنبال آن (اداره) میگشت، بنابراین ایستاد و از یک خانم پیر پرسید. او (آن زن) گفت: این خیابان را مستقیم میروی، در آخر به سمت چپ میروی، و آن (اداره) دومین ساختمان در سمت راست است. جک رفت و آن را پیدا کرد.
چند روز بعد او به همان شهر رفت، اما دوباره آن اداره را پیدا نکرد، بنابراین مسیر را از کسی پرسید. او همان خانم پیر بود! آن زن خیلی متعجب شد و گفت: آیا هنوز دنبال آنجا میگردی؟
خانمی که سه دختر داشت
A woman had 3 girls.
خانمی سه دختر داشت.
One day she decides to test her sons-in-law.
یک روز او تصمیم گرفت دامادهایش را تست کند.
She invites the first one for a stroll by the lake shore ,purposely falls in and pretents to be drowing.
او داماد اولش را به کنار دریاچه دعوت کرد و عمدا تو آب افتاد و وانمود به غرق شدن کرد.
Without any hestination,the son-in-law jumps in and saves her.
بدون هیچ تاخیری داماد تو آب پرید و مادرزنش را نجات داد.
The next morning,he finds a brand new car in his driveway with this message on the windshield.
صبح روز بعد او یک ماشین نو "براند "را در پارکینگش پیدا کرد با این پیام در شیشهءجلویی.
Thank you !your mother-in-law who loves you!
متشکرم !از طرف مادر زنت کسی که تورا دوست دارد!
A few days later,the lady does the same thing with the second son-in-law.
بعد از چند روز خانم همین کار را با داماد دومش کرد.
He jumps in the water and saves her also.
او هم به آب پرید و مادرزنش را نجات داد.
She offers him a new car with the same message on the windshield.
او یک ماشین نو" براند "با این پیام بهش تقدیم کرد.
Thank you! your mother-in-law who loves you!
متشکرم!مادرزنت کسی که تو را دوست دارد!
Afew days later ,she does the same thing again with the third son-in-law.
بعد از چند روز او همین کار را با داماد سومش کرد.
While she is drowning,the son-in-law looks at her without moving an inch and thinks:
زمانیکه او غرق می شد دامادش او را نگاه می کرد بدون اینکه حتی یک اینچ تکان بخورد و به این فکر می کرد که:
Finally,it,s about time that this old witch dies!
بالاخره وقتش ر سیده که این پیرزن عجوزه بمیرد!
The next morning ,he receives a brand new car with this message .
صبح روز بعد او یک ماشین نو" براند" با این پیام دریافت کرد.
Thank you! Your father-in-law.
متشکرم! پدر زنت!!
وکیل
A blonde and a lawyer sit next to each other on a plane
یک خانم بلوند و یک وکیل در هواپیما کنار هم نشسته بودند.
The lawyer asks her to play a game.
وکیل پیشنهاد یک بازی را بهش داد.
If he asked her a question that she didn't know the answer to, she would have to pay him five dollars; And every time the blonde asked the lawyer a question that he didn't know the answer to, the lawyer had to pay the blonde 50 dollars.
چنانچه وکیل از خانم سوالی بپرسد و او جواب را نداند، خانم باید 5 دلار به وکیل بپردازد و هر بار که خانم سوالی کند که وکیل نتواند جواب دهد، وکیل به او 50 دلار بپردازد.
So the lawyer asked the blonde his first question, "What is the distance between the Earth and the nearest star?" Without a word the blonde pays the lawyer five dollars.
سپس وکیل اولین سوال را پرسید:" فاصله ی زمین تا نزدیکترین ستاره چقدر است؟ " خانم بی تامل 5 دلار به وکیل پرداخت.
The blonde then asks him, "What goes up a hill with four legs and down a hill with three?" The lawyer thinks about it, but finally gives up and pays the blonde 50 dollars
سپس خانم از وکیل پرسید" آن چیست که با چهار پا از تپه بالا می رود و با سه پا به پایین باز می گردد؟" وکیل در این باره فکر کرد اما در انتها تسلیم شده و 50 دلار به خانم پرداخت.
سپس از او پرسید که جواب چی بوده و خانم بی معطلی 5 دلار به او پرداخت کرد!!!!
داستان زن و شوهر
A man checked into a hotel. There was a computer in his room* so he decided to send an e-mail to his wife. However* he accidentally typed a wrong e-mail address* and without realizing his error he sent the e-mail.
Meanwhile….Somewhere in Houston * a widow had just returned from her husband’s funeral. The widow decided to check her e-mail* expecting condolence messages from relatives and friends.After reading the first message* she fainted. The widow’s son rushed into the room* found his mother on the floor* and saw the computer screen which read:
To: My Loving Wife
Subject: I’ve Reached
Date: 2 May 2006
I know you’re surprised to hear from me. They have computers here* and we are allowed to send e-mails to loved ones. I’ve just reached and have been checked in. I see that everything has been prepared for your arrival tomorrow. Looking forward to seeing you TOMORROW!
Your loving hubby.
مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد.
با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:
به: همسر دوست داشتنی ام
موضوع: من رسیدم
تاریخ: دوم می 2006
میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا
شوهر دوستدارت
ژنرال
General Pershing was a famous American officer. He was in the American army, and fought in Europe in the First World War.
After he died, some people in his home town wanted to remember him, so they' put up a big statue of him on a horse.
There was a school near the statue, and some of the boys passed it every day on their way to school and again on their way home. After a few months some of them began to say, 'Good morning, Pershing', whenever they passed the statue, and soon all the boys at the school were doing this.
One Saturday one of the smallest of these boys was walking to the shops with his mother when he passed the statue. He said, 'Good morning, Pershing' to it, but then he stopped and said to his mother, 'I like Pershing very much, Ma, but who's that funny man on his back?'
ژنرال پرشینگ یکی از یکی از افسرهای مشهور آمریکا بود. او در ارتش آمریکا بود، و در جنگ جهانی اول در اروپا جنگید.
بعد از مرگ او، بعضی از مردم زادگاهش میخواستند یاد او را گرامی بدارند، بنابراین آنها مجسمهی بزرگی از او که بر روی اسبی قرار داشت ساختند.
یک مدرسه در نزدیکی مجسمه قرار داشت، و بعضی از پسربچهها هر روز در مسیر مدرسه و برگشت به خانه از کنار آن میگذشتند. بعد از چند ماه بعضی از آنها هر وقت که از کنار مجسمه میگذشتند شروع به گفتن «صبح به خیر پرشینگ» کردند، و به زودی همهی پسرهای مدرسه این کار (سلام کردن به مجسمه) را انجام میداند.
در یک روز شنبه یکی از کوچکترین این پسرها با مادرش به فروشگاه میرفت. وقتی که از کنار مجسمه گذشت گفت: صبح به خیر پرشینگ، اما ایستاد و به مادرش گفت: مامان، من پرشینگ را خیلی دوست دارم، اما آن مرد خندهدار که بر پشتش سواره کیه؟
داستان زن و شوهر
A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I'v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out
my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."
The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?
He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
You'll love the answer...
The wife replied, "I did. They're in your fishing box....."
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
جواب زن خیلی جالب بود...
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.
حتما نظر بدید.
اگه داستان یا مطلبی دارید لطفا برای کمک به بروز رسانی وب و بهتر و پر محتوا شدن مطالب برای ما ارسال کنید.
پاسخ دهید