سه داستان/short stories
English-press
1:داستان سرباز باهوش ( فارسی و انگلیسی )
Fred was a young soldier in a big camp. During the week they always worked very hard, but it was Saturday, and all the young soldiers were free, so their officer said to them, 'You can go into the town this afternoon, but first I'm going to inspect you.’
Fred came to the officer, and the officer said to him, 'Your hair's very long. Go to the barber and then come back to me again.
Fred ran to the barber's shop, but it was closed because it was Saturday. Fred was very sad for a few minutes, but then he smiled and went back to the officer.
'Are my boots clean now, sir?' he asked.
The officer did not look at Fred's hair. He looked at his boots and said, 'Yes, they're much better now. You can go out. And next week, first clean your boots, and then come to me!'
فرد سرباز جوانی در یک پادگان بزرگ بود. آنها همیشه در طول هفته خیلی سخت کار میکردند، اما آن روز شنبه بود، و همهی سربازان آزاد بودند، بنابراین افسرشان به آنها گفت: امروز بعدازظهر شما میتوانید به داخل شهر بروید، اما اول میخواهم از شما بازدید کنم.
فرد به سوی افسر رفت، و افسر به او گفت: موهای شما بسیار بلند است، به آرایشگاه برو و دوباره پیش من برگرد.
فرد به آرایشگاه رفت، ولی بسته بود چون آن روز شنبه بود. فرد برای چند دقیقه ناراحت شد، اما بعد خندید، و به سوی افسر برگشت.
او (فرد) پرسید: قربان، اکنون پوتینهایم تمیز شدند.
افسر به موهای فرد نگاه نکرد. او به پوتینهای فرد نگاه کرد و گفت: بله، خیلی بهتر شدند. شما میتوانی بروی. و هفتهی بعد اول پوتینهای خود را تمیز کن و بعد از آن پیش من بیا!
2:داستان گاوچران ( فارسی و انگلیسی )
A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of
picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolen.
He went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. "Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? " he yelled with surprising forcefulness. No one answered. "Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I dun in Texas! And I don’t like to have to do what I dun in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go... what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home.”
گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی، کنار یک مهمانخانه ایستاد. بدبختانه، کسانی که در آن شهر زندگی میکردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبهها میگذاشتند. وقتی او (گاوچران) نوشیدنیاش را تمام کرد، متوجه شد که اسبش دزدیده شده است.
او به کافه برگشت، و ماهرانه اسلحهاش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد. او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد: «کدام یک از شما آدمهای بد اسب منو دزدیده؟!؟!» کسی پاسخی نداد. «بسیار خوب، من یک آب جو دیگه میخورم، و تا وقتی آن را تمام میکنم اسبم برنگردد، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام میدهم! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت، و اسبش به سرجایش برگشته بود. اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت. کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید: هی رفیق قبل از اینکه بری بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه.3:داستان دو برابر ( فارسی و انگلیسی )
This is a story about two brothers named James and Henry. One was a very good boy. His name was James. He always made his mother very happy. His clothes were always clean. And he always washed his hands before he ate his dinner.
این داستانی دربارهی دو برادر به نامهای جیمز و هنری است. یکی از آنها پسر خیلی خوبی بود. نامش جیمز بود. او همیشه مادرش را خوشحال میکرد. لباسهایش همیشه تمیز بودند. و همیشه قبل از غذا دستهایش را میشست.
The other boy was Henry. He was a naughty boy. He did not close the doors. He kicked the chairs in the house. When his mother asked him to help her, he did not want to. Sometimes he took cakes from the cupboard and ate them. He liked to play in the street. He always made his mother very angry.
پسر دیگر هنری بود. او پسر شیطونی بود. در رو نمیبست. با لگد به صندلیهای خانه میزد. وقتی مادرش از او تقاضای کمک میکرد، او انجام نمیداد. بعضی وقتها از کابینت کیک برمیداشت و میخورد. بازی در خیابان را دوست داشت. همیشه مادرش را عصبانی میکرد.
One day the school was not open. The two boys went to the park to play. Their mother gave them some money and told them to buy their lunch with their money. They took a ball with them. Before going to the park they stopped to buy lunch. James bought a sandwich with is money but Henry bought a large packet of sweets and ate them all.
یک روز که مدرسه بسته بود. دو پسر برای بازی به پارک رفتند. مادرشان به آنها مقداری پول داد و گفت که ناهارشان را با پولشان بخرند. آنها یک توپ با خودشان برداشتند. قبل از رفتن به پارک برای خرید ناهار ایستادند. جیمز با پولش یک ساندویچ خرید اما هنری یک پاکت بزرگ از شیرینی خرید و همه را خورد.
After lunch the two boys played in the park with their ball. Then Henry wanted to go home because he was feeling sick. He had eaten so many sweets. When they got home his mother put him in bed without any dinner and told him that it was wrong to eat sweets for lunch.
بعد از ناهار پسرها در پارک با توپشان بازی کردند. سپس هنری خواست به خونه بره برای اینکه احساس مریضی میکرد. شیرینیهای خیلی زیادی خورده بود. وقتی رفتند خونه مادرش بدون هیچ شامی به رختخواب فرستاد و به او گفت که خوردن شیرینی برای ناهار اشتباه بود.
1 نظر
یه بنرت بده بذارم تو سایت و این کدهاتو از کجا میاری به ما هم بگو بریم پیدا کنیم